جز عافیتم نیست به سودای تو ننگی


ای خاک برآن سرکه نیرزید به سنگی

انجام خرام تو شکار افکن دل بود


ازسرو، چمن هم به جگر داشت خدنگی

مخمور لبت گر چمنش نشئه رساند


در شیشهٔ یک غنچه نماند می رنگی

محو است در آیینهٔ تمکین تو شوخی


چون معنی پرواز شرر در دل سنگی

تا طرح تبسم فکنی چین جبین است


در لطف و عتابت نتوان یافت درنگی

در عالم ایجاد مسلم نتوان زیست


هر دل المی دارد و هر آینه رنگی

در دیدهٔ عبرت اثر دام حوادث


خفته ست به زیر پر طاووس ، پلنگی

خوش باش به پیری چو زکف رفت شبابت


گر زمزمهٔ نی نبود، نوحهٔ چنگی

آن مشهد نیرنگ که صبح است دلیلش


زخم نفسی دارد و خونریزی رنگی

فریادکه در سرمه نهفتند خروشم


بشکست دل اما نرسیدم به ترنگی

عمریست که چون اشک قفا باز نگاهم


با برق سواران چه کند کوشش لنگی

در دیدهٔ ابنای زمان چند توان زیست


مکروهتر از صورت ایمان به فرنگی

تا خون که ساغرکش آرایش نازست


از رنگ حنا می رسد آیینه به چنگی

بیدل نی ام آزاد به رنگی که ز تهمت


برچشم شرارم مژه بندد رگ سنگی